در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود. وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و سپس محکوم شدم به تنهایی و مرگ . کنار چوبیه دار از من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم
افسوس..آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمانی که دوستامان ندارند لجبازی می کنیم وبعد..........برای آنچه از دست رفته آه می کشیم
نوشته های دیگران()